بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم، چو تو دوست می گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی
تو، جفای خود بکردی و، نه، من نمی توانم
که جفا کنم، ولیکن، نه تو لایق جفایی
سخنی که با تو دارم، به نسیم صبح گفتم
دگری نمی شناسم، تو ببر که آشنایی