کوهو ميذارم رو دوشم
رخت هر جنگو می پوشم
موجو از دريا می گيرم
شيره ی سنگو می دوشم
ميارم ماهو تو خونه
می گيرم با دو نشونه
همه ی خاک زمينو
می شمارم دونه به دونه
اگه چشمات بگن آره
هيچ کدوم کاری نداره . . .
کوهو ميذارم رو دوشم
رخت هر جنگو می پوشم
موجو از دريا می گيرم
شيره ی سنگو می دوشم
ميارم ماهو تو خونه
می گيرم با دو نشونه
همه ی خاک زمينو
می شمارم دونه به دونه
اگه چشمات بگن آره
هيچ کدوم کاری نداره . . .
گفتم كه عطش ميكشدم در تب صحرا
گفتي كه مجوي آب و عطش باش سراپا
گفتم كه نشانم بده گر چشمهاي آنجاست
گفتي چو شدي تشنهترين قلب تو درياست
گفتم كه در اين راه كو نقطه آغاز
گفتي كه تويي تو خود پاسخ اين راز
چون همسفر عشق شدي مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فكر خطر باش
ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم
.
.
.
گاهی لازم نیست چیزی را دید ، کافی ست چشم ها را بست تا نادیدنی ها به نظر آیند
گاهی لازم نیست
.
.
.
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
.
.
.
از شوق تماشای شب چشم تو سرشار
آیینه به دست آمدهام بر سر بازار
هر غنچه به چشم من دلتنگ، جز این نیست
یادآوری خاطرهی بوسهی دیدار
روزی که شکست آینه با گریه چه میگفت
دیوار به آیینه و آیینه به دیوار
کُشتم دل خود را که نبینم دگری را
یک لحظه عزادارم و یک عمر وفادار
چون رود که مجبور به پیمودن خویش است
آزاد و گرفتارم – آزاد و گرفتار
ای موج پر از شور که بر سنگ سرت خورد
برخیز فدای سرت، انگار نه انگار
تا لحظهی بوسیدن او فاصلهای نیست
ای مرگ، به قدر نفسی دست نگه دار
روزی دل من که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من
.
.
.
من
انبوهي از اين بعد از ظهرهای جمعه را
بياد دارم كه در غروب آنها
در خيابان
از تنهايی گريستيم
ما نه آواره بوديم ، نه غريب
اما
اين بعد از ظهر های جمعه پايان و تمامی نداشت
مي گفتند از كودكي به ما
كه زمان باز نمی گردد
اما نمی دانم چرا
اين بعد از ظهرهای جمعه باز می گشتند!
دریا شدم
ساحلم باش
تا آرام
در تو
تمام شوم
گوش تلفن کر
"دوستت دارم " را
امشب
در گوش خودت
خواهم گفت !
گفتم غم تـو دارم ، گفتا غمت سرآیـد
گفتم که ماه من شو ، گفتا اگر بـرآیـد
گفتم ز مهرورزان رسم وفـا بـیـامـوز
گفتا
.
.
.
در ره منزل لیلی که خطرهاست درآن
شرط اول قدم آنست که مجنون باشی
مدامم مست میدارد ، نسـیم جعد گیسویت
خرابم میکند هردم ، فریب چـشم جادویت
اگـر خـواهی که جاویـدان جهان یکسر بـیارائی
صبا را گـو که بـردارد زمـانی بـرقـع از رویت
و گـر رسم فـنا خواهی که از عـالـم بر انـدازی
بر افشان تا فـرو ریزد هـزاران جان ز هر مویت
مـن و بـاد صبا مسکین دو سرگـردان بی حاصل
من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب
.
.
.
تو را به جای همه زنانی که نشناختهام دوست میدارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمیزیستهام دوست میدارم
برای خاطر عطر گسترده بیکران و برای خاطر عطر نان گرم
برای خاطر
.
.
.
کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نام خود را
.
.
.
آنکه چشمان تو را اینهمه زیبا می کرد
کاش از روز ازل فکر دل ما میکرد،
یا نمی داد به تو اینهمه زیبایی را ،
یا مرا در غم عشق تو شکیبا میکرد،
در میان این همه گل گشتمو عاشق نشدم،
تو چه بودی که تو را دیدم دیوانه شدم،
چشمانم را روزهاست بسته ام
از درد نه از شوق
تا نبینی به جای عکست اشک را در چشمم
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه
.
.
.
شب چون به چشم اهل جهان خواب می دود
میل تو گرم، در دل بی تاب می دود
در پرده ی نهان دلم جای می کنی
گویی به چشم خسته
.
.
.
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی
.
.
.
شیــــرینم . . . تیشه را برداشته ام ؛ تو فقط بگــو کدام ریشه ام !؟؟
يک نفر در همين نزديکی ها
چيزي به وسعت يک زندگی برايت جا گذاشته است . . .
خيالت راحت باشد آرام چشمهايت را ببند
يکنفر برای همه نگرانی هايت بيدار است
يکنفر که از همه زيبايی هاي دنيا تنها تو را باور دارد . . .
در جان عاشق من شوق جدا شدن نيست
خو كرده ي قفس را ميل رها شدن نيست
من با تمام جانم پر بسته و اسيرم
بايد كه با تو باشم در پاي تو بميرم
عهــدي كه با تو بستم هرگز شكستني نيست
اين عشق تا دم مرگ هرگز گسستني نيست
خوشا چشمي كه رخسارش تو باشي
خوشا موجي كه طوفانش تو باشي
خوشا راهي كه پايانش تو باشي
خوشا قلبي كه مقلوبش تو باشي
زین شاخه به آن شاخه پریدن ممنوع
در ذهن به جز تو آفریدن ممنون
غیر از تو ورود دیگران در قلبم
عمرا ، ابدا ، هیچ ، اکیدا ، ممنوع
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد
موجرا آیا توان فرمود ایست
باد را فرمود باید ایستاد
آن که دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
لبخند تو را دیر زمانیست ندیدم
یکبار دگر خانه ات آباد بگو سیب
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم، چو تو دوست می گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی
تو، جفای خود بکردی و، نه، من نمی توانم
که جفا کنم، ولیکن، نه تو لایق جفایی
سخنی که با تو دارم، به نسیم صبح گفتم
دگری نمی شناسم، تو ببر که آشنایی
ساقیا بده جامی ، زان شراب روحانی / تا دمی برآسایم ، ز این حجاب ظلمانی
طره ی پریشانش دیدم و به دل گفتم / این همه پریشانی بر سر پریشانی !
بی وفا نگار من ، می کند به کار من / خنده های زیر لب عشوه های پنهانی
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم / در قمار عشق ، ای دل ! کی بود پشیمانی
خانه ی دل ما را ، از کرم عمارت کن / پیش از آن که این خانه ، رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید / بر دل بهایی نه ، هر بلا که بتوانی
تو زلف خویش افشان کن، پریشان کردنش با من
و گر خواهی پریشانش کن، افشان کردنش با من
از این بی درد مردم کار غمخواری نمی آید
غمت را سوی من بفرست مهمان کردنش با من
اگر از شرم نتوانی
.
.
.
ما در عصر احتمال به سر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
.
.
.
باید از رود گذشت
باید از رود، اگر چند گل آلود گذشت . . .
بال افشانی آن جفت کبوتر را در افق می بینی !
که چنان بالابال دشت ها را با ابر آشتی دادند ؟
راستی آیا، می توان رفت و نماند؟
راستی آیا می توان شعری در مدح شقایق ها خواند ؟
دورها آوایی است که مرا میخواند
باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند
یک نفر باز صدا زد ; سهراب . . .
دستانم بوی گل میداد
مرا به جرم چیدن گل
محاکمه کردند
اما هیچکس گمان نکرد
شاید گلی کاشته باشم . . .
دردل من چیزیست
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم
که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سرکوه
دورها آوایی ست که مرا میخواند . . .
باز ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺑﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ، ﻣﻴﺨﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﻛﻮ؟
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﻛﻮ؟
ﺁﻥ ﺩﻝ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﻛﻮ؟
ﺭﻭﺯﻫﺎی ﻛﻮﺩﻛی ﻛﻮ؟ ﻓﺼﻞ ﺧﻮﺏ ﺳﺎﺩﮔی
ﻛﻮ؟
ﻳﺎﺩﺕ ﺁﻳﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮔﺮﺩﺵ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺩﻳﺮﻳﻦ؟
ﭘﺲ ﭼﻪ ﺷﺪ ﺩﻳﮕﺮ ﻛﺠﺎ ﺭﻓﺖ؟ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ
ﺧﻮﺏ ﻭشیرین
ﺩﺭ ﺩﻝ ﺁﻥ ﻛﻮی ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺗﻮ ﺁﺭﺯﻭ
ﻫﺴﺖ؟
ﻛﻮﺩﻙ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺩﻳﺮﻭﺯ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻏﻤﻬﺎی ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﻳﺎﺩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﻳﺎﺩ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ
ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ،ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ
ﺑی ﺗﺮﺍﻧﻪ،ﺑی ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺷﺎﻳﺪﻡ،ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﺧﺎﻧﻪ
چقدر هوایَت خوب است . . .
تو ، پنجمین فصل سالی !
ای دل ساده بکش درد که حقت این است
از زمانه بشو دل سرد که حقت این است
هرچه گفتم مشو عاشق نشنیدی حال
همچو پاییز بشو زرد که حقت این است
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سرسره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
جوینده ، یابنده است
دروغی بیش نیست
همه جا را بدنبال نخودهای سیاهی که خواسته بودی ؛ گشته ام
پیدا نمی شوند
ایـن شــعرهـــا بـــرونــد بــه جــهنم
مــن فقــط دیــوانـه ی آن لحــظه ام
که قــــلبش زیــــر ســـرم دسـت و پـــا بزند . . .