کوهو ميذارم رو دوشم
رخت هر جنگو می پوشم
موجو از دريا می گيرم
شيره ی سنگو می دوشم
ميارم ماهو تو خونه
می گيرم با دو نشونه
همه ی خاک زمينو
می شمارم دونه به دونه
اگه چشمات بگن آره
هيچ کدوم کاری نداره . . .
کوهو ميذارم رو دوشم
رخت هر جنگو می پوشم
موجو از دريا می گيرم
شيره ی سنگو می دوشم
ميارم ماهو تو خونه
می گيرم با دو نشونه
همه ی خاک زمينو
می شمارم دونه به دونه
اگه چشمات بگن آره
هيچ کدوم کاری نداره . . .
گفتم كه عطش ميكشدم در تب صحرا
گفتي كه مجوي آب و عطش باش سراپا
گفتم كه نشانم بده گر چشمهاي آنجاست
گفتي چو شدي تشنهترين قلب تو درياست
گفتم كه در اين راه كو نقطه آغاز
گفتي كه تويي تو خود پاسخ اين راز
چون همسفر عشق شدي مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فكر خطر باش
ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم
.
.
.
يک نفر در همين نزديکی ها
چيزي به وسعت يک زندگی برايت جا گذاشته است . . .
خيالت راحت باشد آرام چشمهايت را ببند
يکنفر برای همه نگرانی هايت بيدار است
يکنفر که از همه زيبايی هاي دنيا تنها تو را باور دارد . . .
در جان عاشق من شوق جدا شدن نيست
خو كرده ي قفس را ميل رها شدن نيست
من با تمام جانم پر بسته و اسيرم
بايد كه با تو باشم در پاي تو بميرم
عهــدي كه با تو بستم هرگز شكستني نيست
اين عشق تا دم مرگ هرگز گسستني نيست
خوشا چشمي كه رخسارش تو باشي
خوشا موجي كه طوفانش تو باشي
خوشا راهي كه پايانش تو باشي
خوشا قلبي كه مقلوبش تو باشي
زین شاخه به آن شاخه پریدن ممنوع
در ذهن به جز تو آفریدن ممنون
غیر از تو ورود دیگران در قلبم
عمرا ، ابدا ، هیچ ، اکیدا ، ممنوع
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد
موجرا آیا توان فرمود ایست
باد را فرمود باید ایستاد
آن که دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
لبخند تو را دیر زمانیست ندیدم
یکبار دگر خانه ات آباد بگو سیب
دستانم بوی گل میداد
مرا به جرم چیدن گل
محاکمه کردند
اما هیچکس گمان نکرد
شاید گلی کاشته باشم . . .
باز ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺑﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ، ﻣﻴﺨﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﻛﻮ؟
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﻛﻮ؟
ﺁﻥ ﺩﻝ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﻛﻮ؟
ﺭﻭﺯﻫﺎی ﻛﻮﺩﻛی ﻛﻮ؟ ﻓﺼﻞ ﺧﻮﺏ ﺳﺎﺩﮔی
ﻛﻮ؟
ﻳﺎﺩﺕ ﺁﻳﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮔﺮﺩﺵ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺩﻳﺮﻳﻦ؟
ﭘﺲ ﭼﻪ ﺷﺪ ﺩﻳﮕﺮ ﻛﺠﺎ ﺭﻓﺖ؟ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ
ﺧﻮﺏ ﻭشیرین
ﺩﺭ ﺩﻝ ﺁﻥ ﻛﻮی ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺗﻮ ﺁﺭﺯﻭ
ﻫﺴﺖ؟
ﻛﻮﺩﻙ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺩﻳﺮﻭﺯ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻏﻤﻬﺎی ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﻳﺎﺩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﻳﺎﺩ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ
ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ،ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ
ﺑی ﺗﺮﺍﻧﻪ،ﺑی ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺷﺎﻳﺪﻡ،ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﺧﺎﻧﻪ
ای دل ساده بکش درد که حقت این است
از زمانه بشو دل سرد که حقت این است
هرچه گفتم مشو عاشق نشنیدی حال
همچو پاییز بشو زرد که حقت این است
درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند
معنی کور شدن را گره ها می فهمند
سخت بالا بروی ساده بیایی پایین
قصه تلخ مرا سرسره ها می فهمند
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند