گفتم : تو شیرین منی گفتی : تو فرهادی مگر؟
گفتم : خرابت می شوم گفتی : تو آبادی مگر؟
گفتم : ندادی دل به من گفتی : تو جان دادی مگر؟
گفتم : ز کویت می روم گفتی :تو آزادی مگر؟
زین شاخه به آن شاخه پریدن ممنوع
در ذهن به جز تو آفریدن ممنون
غیر از تو ورود دیگران در قلبم
عمرا ، ابدا ، هیچ ، اکیدا ، ممنوع
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد
موجرا آیا توان فرمود ایست
باد را فرمود باید ایستاد
آن که دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح سرودیم
نم ... نم، تو را دوست دارم
نه خطی نه خالی
نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
لبخند تو را دیر زمانیست ندیدم
یکبار دگر خانه ات آباد بگو سیب
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم، چو تو دوست می گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی
تو، جفای خود بکردی و، نه، من نمی توانم
که جفا کنم، ولیکن، نه تو لایق جفایی
سخنی که با تو دارم، به نسیم صبح گفتم
دگری نمی شناسم، تو ببر که آشنایی
ساقیا بده جامی ، زان شراب روحانی / تا دمی برآسایم ، ز این حجاب ظلمانی
طره ی پریشانش دیدم و به دل گفتم / این همه پریشانی بر سر پریشانی !
بی وفا نگار من ، می کند به کار من / خنده های زیر لب عشوه های پنهانی
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم / در قمار عشق ، ای دل ! کی بود پشیمانی
خانه ی دل ما را ، از کرم عمارت کن / پیش از آن که این خانه ، رو نهد به ویرانی
ما سیه گلیمان را جز بلا نمی شاید / بر دل بهایی نه ، هر بلا که بتوانی
تو زلف خویش افشان کن، پریشان کردنش با من
و گر خواهی پریشانش کن، افشان کردنش با من
از این بی درد مردم کار غمخواری نمی آید
غمت را سوی من بفرست مهمان کردنش با من
اگر از شرم نتوانی
.
.
.
ما در عصر احتمال به سر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
.
.
.
باید از رود گذشت
باید از رود، اگر چند گل آلود گذشت . . .
بال افشانی آن جفت کبوتر را در افق می بینی !
که چنان بالابال دشت ها را با ابر آشتی دادند ؟
راستی آیا، می توان رفت و نماند؟
راستی آیا می توان شعری در مدح شقایق ها خواند ؟
در کافه باران میبارید
و خیابان خشک بود
کافهچی گفت:
ترک بدهم یا فرانسه؟
گفتم :
قجری لطفا !
دورها آوایی است که مرا میخواند
باید امشب بروم!
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند
یک نفر باز صدا زد ; سهراب . . .
دستانم بوی گل میداد
مرا به جرم چیدن گل
محاکمه کردند
اما هیچکس گمان نکرد
شاید گلی کاشته باشم . . .
صراط راست من،
منحنی
لب های
توست !
دردل من چیزیست
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم
که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سرکوه
دورها آوایی ست که مرا میخواند . . .
باز ﺑﺎﺭﺍﻥ، ﺑﺎ ﺗﺮﺍﻧﻪ، ﻣﻴﺨﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﻛﻮ؟
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﻛﻮ؟
ﺁﻥ ﺩﻝ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺍﺕ ﻛﻮ؟
ﺭﻭﺯﻫﺎی ﻛﻮﺩﻛی ﻛﻮ؟ ﻓﺼﻞ ﺧﻮﺏ ﺳﺎﺩﮔی
ﻛﻮ؟
ﻳﺎﺩﺕ ﺁﻳﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮔﺮﺩﺵ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺩﻳﺮﻳﻦ؟
ﭘﺲ ﭼﻪ ﺷﺪ ﺩﻳﮕﺮ ﻛﺠﺎ ﺭﻓﺖ؟ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ
ﺧﻮﺏ ﻭشیرین
ﺩﺭ ﺩﻝ ﺁﻥ ﻛﻮی ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺗﻮ ﺁﺭﺯﻭ
ﻫﺴﺖ؟
ﻛﻮﺩﻙ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺩﻳﺮﻭﺯ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻏﻤﻬﺎی ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﻳﺎﺩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺯ ﻳﺎﺩ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ
ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ،ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻴﺨﻮﺭﺩ ﺑﺮ ﺑﺎﻡ ﺧﺎﻧﻪ
ﺑی ﺗﺮﺍﻧﻪ،ﺑی ﺑﻬﺎﻧﻪ ﺷﺎﻳﺪﻡ،ﮔﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﺧﺎﻧﻪ
مست شد
خواست که ساغر شکند، عهد شکست
فرق پیمانه و پیمان ، زکجا داند مست . . .
گل زیباییست پس دوستم دارد
ندارد . . . چون هیچ وقت برایم گل نخرید
پر پرش می كنم گل را
دوست دارد مرا
دوست ندارد مرا
دوست
.
.
.
از هنگامی که خداوند مشغول خلق زن بود، شش روز میگذشت.
فرشتهای ظاهر شد و گفت:
.
.
.
و مرا
آنقدر آزردی . . .
که خودم کوچ کنم از شهرت
بکنم دل ز دل چون سنگت
تو خیالت راحت . . .
.
.
.
احساس نـــبودنت
تمام غزلهایم را تمســــخر میکند . . .
قافیه ها را باید بدون تـو
. . . به دار کشید ! ! !
قصه ی لیلی و مجنون
چند صباحی است که به خوابـــرفته . . .
باید تیشه ی بــغض بر دوش گرفت
فرهــــادیــــ دیگر باید . . .
روزی می رسـد کـه بـا لـبـخـنـد ِ تـو بیـــدار مـی شـوم !
ایـن روز هـر زمـان کـه مـی خـواهـد بـاشـد
فـقـط بـاشـد . . .
در باز و بسته شد
حتما باز باد شوخی اش گرفته "ادای آمدنت را در مياورد" ! ! !
تو مرا می فهمی . . .
من تو را می خواهم . . .
و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است.
هوا پر شده از دوستت دارم هایی که به بادها سپرده ام
کاش پنجره دلت باز باشد . . .
ای کاش همه بودم ! ! !
تا با هر دهان بگویم دوستت دارم . . .
اگه چشمت پرسید ، بگو ندیدمش
اگه گوشت پرسید ، بگو نشنیدمش
اگه دستت لرزید ، بگو مال سرماست
اگه پات سست شد ، بگو مال ضعفه
ولی اگه دلت ریخت ، به خودت دروغ نگو . . .
نـوشـــتــیــم " مـــلالــی نـیـســت "
گـــفــتـیــم . . . " خـیـالــی نــیــســت "
امــا ارابــه هــا پــر بــود از جـسـد خـا طــره هــــ ! ! !
گفتی دوستم داری به اندازه قطرات بارانی که بر روی صورتت میریزد
و من هم دوستت دارم بدون توجه به چتری که روی سرت گرفتی . . .
خوش به حال خدا که “لحظه به لحظه” با توست
و “من” همیشه درباره ی “تو” با او حرف میزنم !
تعداد صفحات : 5